پله‌ها

بهناز علي‌پور گسكري

در آپارتمان را پشت سرش مي بندد. پروانه اي روي خم نرده , دو بال زرد و سياهش را آرام باز و بسته مي كند. زن دامن مانتويش را بالا مي گيرد و از پله ها پايين مي رود.

به تصوير خودش ،زني جوان و بلند بالا ،در شيشه ي ورودي بانك خيره مي ماند, تا يادش بيايد آمده است موجودي حساب مشتركشان را يك جا بگيرد.ماشين آب پاش زوزه مي كشد و درخت هاي حاشيه خيابان را آب مي دهد. در بانك هنوز باز نشده .به ديوار تكيه مي دهد . زني با يك بغل نان بقچه پيچ از كنارش مي گذرد.آن طرف خيابان ميوه فروش سيب هاي درشت را روي سيب هاي ريز تر مي چيند. طولي نمي كشد تا بفهمد ميوه فروش او را زير نظر دارد .پشت مي كند و از ميان دو دست حلقه شده اش روي شيشه, به جاي خالي شوهرش نگاه مي كند. عاقله مردي كه عينك تا نوك بيني اش سر مي خورد و روي ميز پر از كاغذ خم مي شد...
وقتي از شركت بيرون مي آمد و خيابان رازان را يك نفس پايين مي رفت, نمي دانست سر نوشتش جايي در همين خيابان رقم خواهد خورد. هميشه برايش تازگي داشت اگر مرد صد باره دست هايش را توي دستش مي گرفت و مي گفت:"هر روز ساعت چهار, يك جفت چشم منتظرت بود . دست هات را تاب مي دادي و سلانه سلانه از سرازيري پايين مي آمدي .نزديك بانك قدم هات آهسته تر مي شد تا خودت را توي شيشه ور انداز كني. انگشت هاي بلندت ،انگشت هاي زن را روي لب هايش مي گذاشت،زير روسري مي رفت و يك دسته شبق روي پيشانيت مي ريخت . مطمئن بودم رئيس هيز بانك را از پشت آن شيشه هاي تيره نمي بيني ؛ همين بود كه سير تماشايت مي كردم ..با همه ي لبا س ها مي پسنديدمت ولي با آن مانتوي آبي و روسري ليمو يي معركه بودي."
دستمال مچاله شده ي زن را از روي ميز برداشته بود و گفته بود : چه بوي خوبي .
وقتي دستمال مرطوب را روي لب هاي خشك و ترك خورده ي مرد گذاشت, خس خس نفس هايش مثل مچاله شدن كاغذ روغني اتاق را پر كرده بود . به كمك زن به پهلو خوابيد و سرش را توي سينه اش فرو برد . زن دوباره با ديدن حفره ي سياه گوش او , به وحشت افتاد و لرزشي از تنش گذشت.

زن ناگهان متوجه سايه اي مي شود ، چسبيده به سايه ي بلند و باريك خودش كه روي پياده رو دراز كشيده است .سايه جا به جا مي شود.كارمند بانك كيفش را دست به دست مي كند و سرش را نزديك شانه ي زن مي برد:"چند دفعه عرض ادب كرديم ، تو فكر بودين .زن به گوشه هاي چشمش دست مي كشد:"صبح شما به خير . فكر مي كردم… يادم رفته بود امروز اداره ها نيم ساعت دير تر..."
- آقاي رئيس چطورن؟هميشه توي بانك ذكر خيرشان هست.
-اميدمون به خداست.
شالش را باز مي كند و دو بال آن را دوباره روي شانه هايش مي اندازد.
كارمند چشم از گردن سفيد زن بر نمي دارد:"همه ما خانوم بالاخره يك جوري آفت مي زنيم .بايد به فكر خودتون هم باشين."
وقتي با سوپ صاف شده و آب ميوه به اتاقت مي آمدم چشم هايت روي بازوها يم مكث مي كرد كه پيش تر ها مي گفتي انگار يك بت تراش ماهر تراشيده باشدش.و من فكر مي كردم چه راحت مي شود نگاهت را خواند و ساكت ماند.

زن رو به روي كاغذ هاي لب پاره ي زونكن ها،در گودي مبل فرو مي رود و حلقه را دور انگشتش مي گرداند. جشن اولين سالگرد آشنايي توي رستوران بام تهران. از پشت بخار دو بشقاب شاتو بريان با سس قارچ و جگر, شوهرش را مي ديد. همان طور كه سرش را با موج آهنگ درياچه ي قو تكان مي داد, جعبه ي سرخ مخملي را روي ميز گذاشت و انگشتر نگين كهربايي را به انگشت او كرد و همان وقت سرها به صداي بوسه اي بلند به طرفشان چرخيد ...
وقتي كارمند بانك پرسيد,حسابتان را مي بنديد؟هنوز لبخند محوي روي لب هاي زن بازي مي كرد.
از عرض خيابان رازان مي گذرد . ماشين آب پاش سبك و بي صدا از سرازيري پا يين مي آيد .ميوه فروش سرگرم مشتري هاست يا اين جور وانمود مي كند و سيب هاي ريز و لك زده روي پيشخوان ريخته اند.

دم دماي صبح ، با حس افتادن از بلندي، چشم هاي وحشت زده اش را رو به سقف باز مي كند. مرد روزهاي آخر زندگي اش را در اتاق انتهاي سالن مي گذراند. كه خلاصه شده به نوشيدن چندقطره سوپ بي رنگ ودفعي كه به سختي صورت مي گيرد. و ناگهان خانه در خلاء خس خس هاي شكسته ي سينه اش فرو مي رود.
قوزك و پاشنه ها زرد و كبودند. ماسك اكسيژن روي روز نامه ها دمر شده و حباب هاي آب در مخزن استوانك بازي مي كند .كنار پنجه ي خشك و پوسته شده ي مرد دو زانو مي نشيند .نگاهش روي ني داخل ليوان و كيسه ي سرنگ ها با قرص "متوتراكسات " دور مي زند. روزنامه ها را يكي يكي باز مي كند و صورت و تن مرد را مي پوشاند. به نوشته هاي تار و متحرك روزنامه ها زل مي زند"تمام شد فريان. كار از داد زدن و زبان گرفتنم گذشته كه دو سال بسم بود. حالا كسي هست فقط يك آن به ما فكر كند ؟كه چه طور يكي مرد و يكي مردار شد؟ كجا رفتند؟لابد مردند كه نپرسيم نطفه هاي نكبت زده مان را بعد كدام گناه بستند. به جاي كي داريم مكافات مي شويم فريان. به كي بايد گفت؟ حالا حس يك دونده ي شكست خورده را دارم .دلم مي خواهد روي چمن هاي ميدان بيفتم و تنم خنكي آن را مك بزند . بعد در مي مانم كه تن به اين بي قيدي بدهم يا فكر شكستم باشم كه گلدان شكسته را بايد بند زد يا دور انداخت؟ وقتي پشت سرمان را نگاه مي كنم ،مي بينم همه چيز خوب شروع شده بود .دريغ از يك نشانه .شش ماه رويايي كه آدم به خوابش نمي بيند.راستي چند وقت است به اداره نرسانديم؟. ساعت چهار از پنجره دست هايت را مي ديدم ،حلقه شده دور فرمان .دگمه ي سر دستت برق مي زد .مثل خوابگردها نمي فهميدم چه طوري چهار طبقه را آمده ام پايين و سرم را به پشتي خودرو آلبالويي ات تكيه داده ام . شايد كه كسي پشت خوشي هاي ما آه سرد كشيده , چه مي دانم...“

همان روز كه برگه ي آزمايش توي دست هاي مرد لرزيد، دكتر صدر از پشت ميزش بلند شد و دست به شانه ي او گذاشت . زن و مرد دنبال روزنه اي در كلماتش بودند كه با وقفه اي جانگير بيرون مي ريخت :"امروزه ي روز ديگر اين بيماري ، آن هيولاي مهار نشدني سابق نيست، خودتان را نبازيد..."
همان جا خودش را باخت. توي تاكسي گفته بود:"اگه تا آخر امسال تموم كنم، درست هفده سال ديگه هم سن مي شيم."و دست زير بازوي زن برده بود و او را به خودش چسبانده بود.بعد هم وقتي كه با انگشت پشت صندلي راننده بازي مي كرد, گفته بود:”من كه از اين دكتر صدر خوشم نمي ياد تو چي؟“
"آن جوش لعنتي مثل مگس ،سمج، نشست روي گوش راستت. يعني نشست روي زندگي ما. و لابد دست هايش را به هم ماليده بود براي لقمه ي لذيذي كه پيدا كرده بود . فريان، همان موقع كه چشم باز كردم و ديدم هر بار يك جاي تنت را مي برند ،زندگي ام بود كه تاراج مي شد .دلم نمي خواست بشنوم آن طور با تحملي كه از دردت گذشته بود ، بگويي :"گوشم را مثل سگ بريدند." اما, من دم به دندان گرفته بودم و مي جويدم. وقت هايي كه از بيمارستان مي آوردمت و به اتاقت راهم نمي دادي، كسي به فكر من بود؟بعد روزنامه را جلوي صورتت مي بردي تا نبينم چه جور دماغ و پلك هايت ناسور مي شوند .نمي شد كه تا هميشه خودت قايم كني .
در اتاق را كه باز مي كرد پوسته هاي تن مرد بلند مي شدند و دوباره آرام روي قاليچه و پتو مي نشستند. عين مار پوست مي انداختي. ذله مي شدم بس كه جارو مي كشيدم و تو رويت را طرف پنجره مي گرفتي و مي گفتي درد من بدتر از وسواس تو نيست.بعد هم خيره ي سرت مي شدم كه عين زمين چمن سوخته مي ماند.

هنوز انگار هيچ زماني نگذشته بود از روزي كه رئيس بانك سر پر موي سياه و سفيدش را جلو برده بود :"عذر مي خوام سركار خانوم تشريف بياريد داخل عرضي داشتم." زن بعدها به او گفته بود :"از بوي سيگار حالم به هم مي خورد اما وقتي نفست به صورتم خورد , اون بوي عطر و سيگارت برام مطبوع ترين بوي عالم بود ." زن از پردينه ي چوبي وارد قسمت كارمندان شده بود .با دست هاي منجمد در جيب مانتوي آبي رنگ، خودش را رو به روي مردي ديده بود كه منفذ هاي پوستش زير التهاب صورتش باز شده بود و سعي مي كرد اضطرابش را پشت جا به جا كردن عينكش پنهان كند. هر وقت به اينجا مي رسيد ،خنده اش مي گرفت، وانمود كردم نمي دانم موضوع از چه قرار است. گفتم :"لابد شركت حقوقمان را واريز نكرده يا شايد... مرد به سرعت گفته بود :"شما كه ازدواج نكردين درسته؟
زن در همهمه ي بانك انگار كودكي را مي ديد كه با وحشت از دست دادن اسباب بازي محبوبش به انگشت هاي او خيره خيره نگاه مي كند, گفته بود :"اين حلقه مال مادر مرحوممه. ولي فكر نمي كنين اينجا جاي مناسبي براي خواستگاري نباشه؟" رئيس بانك دستمال گردنش را جا به جا كرده بود:" البته ،فرمايش شما متين،حقيقتش فكر ديگه اي به خاطرم نرسيد.. .“ و بلا فاصله پشتش را صاف كرده بود و شق و رق به صندلي اش تكيه داده بود .

" فريان، بگذار كمي هم بد جنس باشم. مي داني شده بودي مثل مجسمه هاي گلي كه بچه ها مي سازند و يادشان مي رود گوش ها و بيني اش را بگذارند؟ حالا مرده اي و خيلي وقت بود كه منتظر بودم . نه به خاطر تو , براي هر دويمان . راحت شدي از نگاه هاي من.دلم آشوب مي شد وقتي تنت را پماد مي ماليدم نگاهت نمي كردم .و تو چه بي رحم شده بودي كه مي گفتي حرف بزنيم و من تاب نمي آوردم. چه رازي بود توي رفتارهاي تو ، توي شك هايت ،توي آمدن و اين جور رفتنت؟ گاهي فكر مي كنم خودت همه چيز را مي دانستي و همه اش نقشه اي بوده براي من . فريان ،هيچي از تو نمانده كه آب شدي توي اين تشك .و من لرزه هايي را توي خودم حس مي كنم كه مثل دانه هاي عرق از پوست تنم بيرون مي زند و تقصير من نيست. ولي حالا يك چيزي مثل پشيماني دارد از تو مي سوزاندم. شايد گناه آرزوي مردن توست. يك لحظه بلند شو، بگو نه . كه خيالم... كه حالم از خودم بد مي شود . "


زن به آينه روي كشويي اتاقش دست مي كشد. جاي چهار انگشت روي غبار آينه مي ماند. نسيمي از پنجره بسته به صورتش مي خورد. مرد جواني از كوچه مي گذرد و چشم هايش روي پنجره مكث مي كند...
" پشت شيشه هاي پنجره دنبال چي مي گشتي؟ بد شده بودي فريان. خيلي بد.همه چيز را با هم مي خواستي. خلق و خوت شده بود عين صورتت كه هر روز خوبي هاش زخم مي شد و مي ريخت. دلم مي سوخت ولي. آن روز با يك بغل دواي گياهي و غير گياهي آمدم تو. روي راحتي نشسته بودي ، روح به همه چيز آگاه است.حالا مي داني براي پيدا كردنشان چقدر خيابان ها را گز كرده بودم. روسري ام را كشيدي و به گردنم زل زدي مثل وقتي بخواهند دندان اسبي را بشمرند. آمپول ها را شكستي كه دوست نداري زنت به اين بهانه ها پي چي و چي برود. هر چه مي خواهم فكر نكنم ، خودشان مي آيند با اين بويي كه دلم را آشوب كرده. بعد ها برايم سخت تر بود كه گفته بودي نيم ساعت توي اتاق دكتر صدر چه كار مي كردم. و الكل ريختي به پرده هاي اتاقم. چي را بايد اعتراف مي كردم؟ پشت پنجره و توي راه پله ها چي بود كه تو مي ديدي و من نمي ديدم.
صدايش در اتاق مي پيچد: "چه كار مي كردم پس؟ حالا ديگر براي من چه فرقي مي كند كه روي بازوها و گردنم دنبال ..." به پنجه ي مرد كه از زير روزنامه رو به هوا مانده است , نگاه مي كند. بهانه هات زيادتر مي شد هر روز . و آرزوي مرگت توك مي زد به من و راحت ترم مي كرد.خودت بودي كه تخم خيلي فكر ها را توي سرم كاشتي . اما حالا به گرماي تني احتياج دارم تا كمي دورم كند از اين بويي كه دارد توي در و ديوار خانه حل مي شود. همان حسي كه اول بار با تو تجربه كردم ،به تنم نيش مي زند. دست هات روي كمرم مي لغزيد و ته ريشت گوش هايم را غلغلك مي داد... تا ريشت را بزني و حوله به شانه ،پشت ميز بنشيني مرباي به و آلبالو وقالب كره با نان تست داغ را چيده بودم. بوي قهوه را با حظ فرو مي دادي و صورتت خيس بود وقتي مي بوسيديم..."
لرد هاي قهوه را زير دندان مي جود. روتختي را در هوا تكان مي دهد و روي تخت پهن مي كند . صداي خش خش روز نامه ها در سرش مي پيچد. غبار زردي در سالن, پيش چشمش پرده اي نازك مي كشد . مرد روي راحتي لميده و از پشت روز نامه، برشي از پيشاني بلند و سر كم مويش پيداست. فرياد خودش را مي شنود انگار كه به ديواري گلي فرو مي رود و همان جا خفه مي شود:" نه فريان عذابم نده . تو مردي .روز هاست كه مرده اي .زير پوسته هاي تنت, زير آن روز نامه ها ...

پشت روشنايي پنجره ي راه پله ها . پروانه` بال هاي رنگ رنگش را روي هم خوابانده است. زن دامن مانتو اش را جمع مي كند و پله ها را بالا مي رود . به يك جفت كفش مردانه , روي جا كفشي نگاه مي كند . زنگ در را فشار مي دهد . مرد همسايه , چشم هايش را باز تر مي كند. دستي به صورتش مي كشد و انگشت هايش را لاي موهايي آشفته فرو مي برد و قبل از اينكه حرفي بزند ، زن مي گويد:" شوهرم مرد."
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31088< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي